آلبالو گیلاس چه دنیای عجیبست واقعاً...!
این مطلب که طنز برقی هم هست مال یکی از همون نویسنده های اون مجله برقی (دیکدر) هستش بله مال دانشگاه بیرجندم هست....!
همیشه ادیسون در نظرم مردی بود با موهای پخ پخو، که با اختراع اولین جرقه برق؛ موهایش بدین سان شکل گرفته بود (شاید هم اون زمان یک نوع موی فشن بوده ... سر پیری و معرکه گیری دیگر...)
مردی عصا به دست، مهربان و بخشنده؛ که در یک دستش شاخه های برق و در دست دیگرش یک جعبه پر از لامپ های برق بود تا مقداری از اون ها رو به شما هدیه دهد(نمی دانم عصایش در کدام دستش بود...!)
بگذریم...
به یاد دارم در کودکی، هر شب در عالم آسمان و ماه بودم... به... به.
با خود می گفتم چه کسانی این موقع، نصف شب، در ماه بیدارن؟؛ شایدم تا صبح فوتبال نگاه می کنن(چه قدر مصرفشون زیاد است بیچاره ادیسون از دستشون چی می کشه. آخر مگر او چقدر توانایی)کشش) دارد؟!)
انگار کارشان به عکس ما بود؛ شب کارند و روز خواب...!
چطوری با نور آفتاب تمام روز خوابشون می بره... عجب موجوداتی هستنا...! خوب شد ادیسون برق رو اختراع کرد تا اینا بتونن به کارشون برسن...!(خدا خیرش دهد)
شب ها در ماه چه غوغایی بود؛ من هر شب با اونا تله پاتی حرف می زدم. قاصد حرفاشون هم ستاره های اطراف بود که با کم و زیاد کردن نور لامپ هاشون، کلماتشون رو توی ذهنم حک می کردن. (نمی دونم چرا لامپاشون نمی سوخت!)
بعضی اوقات انگار چیزی از آسمون به زمین می افتاد، شاید بعضی از ساکنینش بودن که از فضولی های من خسته شده بودنو لنگ کفش پرت می کردن(خوشبختانه همیشه نشونه گیریهاشون خوب در نمی اومدو، بنده جان سالم به درو پنجره می بردم)
خلاصه من حسابی با اونا مچ شده بودم و عجب حالی می کردم. (فضولی همیشه حال می ده)
حیف که چشمام قد نمی داد تا تمام شبو با اونا هم صحبت بشم و به خونه هاشون(در کارشوان) سرک بکشم.
یک بارم به ذهنم اومد که شاید ساکنینش با خورشید اختلاف دارنو برای همینم هست که خورشید تحویلشون نمی گیره و اونا هم برا این که کم نیارن با ادیسون پیمان بستن و به همین خاطر هستش که شب کار شدن و روزا بی آر...!(عجب کودتایی!)
شاید..!
کاش می شد نصیحتشون کنم تا دست از لجاجت بردارن، مگر تو گوششون می رفت!
بعدها که اومدیم مدرسه، دیدم تمامی تفکرات من که حاصل یک عمر شب نشینی زیر نور ماه بود مثل پنبه ریس ریس شد؛ که آقا! حاصل، تابش و بازتابش نور خورشیده که این گونه است و اگر شما توانستید در آنجا یک پشه پیدا کنید(مارا هم بی خبر نگذاید) به ما هم خبر بدهید تا به شما جایزه نوبل دهیم...!
به هر حال بنده که می خواستم جراح قلب بشم، ولی نمی دونم موجودات کره ماه که با هم مچ شده بودیم؛ چه دعایی کردن که من مهندس برق شدم...!(برا همین می گم عجب دنیاییه واقعاً...) شاید می خواستن که... .
ما شنیدیم که الان خانم شیرزاد گفتن واقــــــعاً... او هو هو ! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |